تابستون سال پیش بود که بعد کلی فکر با خانواده تصمیم گرفتیم یه سفر بریم به جنگل های سرسبز گیسوم.
کلی عکس ازش تو اینترنت دیدم و با اشتیاق زیاد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت جنگل.
آخه من عاشق جنگل بودم.
درختایی که بی منت بهمون نفس میبخشیدن و تا وقتی تبر ریششونو از جا در نمیآورد باز هم میتونستن جوونه بزنن و سبز بشن.
کل راهو تو همین فکرا بودم.
حتی وقتی رسیدیم و جادهی جنگلی رو دیدم.
وای که چقدر قشنگ بود.
فقط حیف که دیدن این زیبایی ها زیاد برام طول نکشید.
چون همین که ماشین پارک شد و کف کتونیای تازم خاک جنگل و لمس کرد، دیگه هیچی مثل قبل نبود.
دوست داشتم عینکمو در بیارم و نبینم زبالههاییرو که تا چشم میچرخوندی یا چند قدمی راه میرفتی مثل یه درخت زودرشد جلوت سبز میشدن.
یادمه کل اون مسافرت یک روزمون به جمع کردن زباله های جنگل گذشت.
با این حال وقتی ماه بیرون اومده بود و اسبای آزاد اون منطقه از هر طرف وارد جنگل شدن هنوز کلی مساحت از زمین باقی مونده بود که به اجبار میزبان زبالهها بودن.
با خودم فکر کردم
چی میشد اگه بتونم پلاستیک و از زندگیم حذف کنم؟
چی میشد اگه یکم بیشتر از طبیعت دورم مراقبت میکردم.
طبیعتی که هرچیزی رو بخوایم در اختیارمون قرار میده.
از نفس مجانی بگیر تا صنایع چوبی و همهی چیزای دیگه که از دل همین طبیعت گرفته و ساخته میشن.
با خودم فکر کردم
چی میشد اگه یه روز انقدر زباله توی این خاک دفن بشه که استفاده از ظرفای سفالی رو ممنوع کنن چون ممکنه باعث سرطان بشن.
حالا که بهش فکر میکنم، چقدر اون سفر کوتاه برام غمگین بود.
فکرای زیادیرو هم تو سرم شکل داد اما در عوض لبخند درختایی رو که زباله هارو از زیر پاشون جمع کردم رو هم به دفتر خاطراتِ زندگیم اضافه کرد.
زیبیلکو پر از حس خوب و دوستدار طبیعت
برای محافظت از طبیعت به خانواده زیبیلکو بپیوندید و ایده هاتونو برای محافظت از طبیعت برامون بنویسید